ادامه مطلب ...
سال های سال بود که دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم زندگی می کردن . یک روز بخاطر یک سوء تفاهم کوچک ، با هم جر و بحث کردند . پس از چند هفته سکوت ، اختلاف آن ها زیاد شد و کار به جایی رسید که از هم جدا شدند . دست بر قضا یک روز صبح ، در خانه ی برادر بزرگتر به ضدا در آمد . وقتی او در را باز کرد ، مرد نجاری را دید . نجار گفت : (( من چند روزی است که دنبال کار می گردم ، فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید ، آیا امکان دارد که کمکتان کنم ؟)) برادر بزرگتر جواب داد :(( بله ، اتفاقا من یک مقدار کار دارم . به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن ، آن همسایه در حقیقت برادر کوچکتر من است . او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد . او حتما این کار را به خاطر کینه ای که از من به دل دارد ، انجام داده است .)) سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت :(( در انبار مقداری الوار دارم ، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم .))
ادامه مطلب ...